محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
وب خاطرات داداشیوب خاطرات داداشی، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات داداشی :)

محمد حسین عزیزم این صفحه رو میزنم تا وقتی بزرگ شدی شاهد رشد خودت و احساسات من بشی یه هدیه کوچولو از طرف خواهری:)

اولین خرید رسمی

28شهریور 1398 اولین خرید رسمی جنابعالی رو انجام دادیم 😎 لازم به ذکره بگم توی هر مغازه ایی میرفتیم انقدر عکس و فیلم میگرفتم که این اواخر دیگه براشون عادی شده بود 😀 اینم چندتا از خریدامون : لوازم بهداشتی: اولین لباست که با خاله دنیا و خواهر بزرگه کلییی ذوق کردیم 😍 متاسفانه انقدر مامان خانومت سخت سلیقس که لباس فقط همینو گرفتیم اینم دائم میگفت خوبه؟😐 پاورقی: این لباس یه کلاهم داشت که توی عکس منظور نیوفتاده! و کلی عکس و فیلم دیگه که ایشالله خودت میایی و میبینی😊 امیدوارم که خدا این روزا رو برای همه خاطره کنه نه ارزو😇 و در اخر خدایا خودت همه بچه هارو سالم نگه دار💖 &nb...
30 شهريور 1398

اولین محرم....

دیشب اولین محرم عمرت بود و بلاخره مامان رضایت داده بود که حالم خوبه بریم روزه 👧 بابا گفت یه بسته نقل داریم اونم ببرین 👦 خلاصه من و مامانو بابا و نقل و جنابعالی رفتیم مسجد عرفه و دعا کردیم که سلامت به دنیا بیایی و سال دیگه علی اصغرت کنیم😍💚  ششم محرم سال1398 پ.ن:عکس فیک میباشد! ...
14 شهريور 1398

?who am i

خوب طبق معمول انقدر اتفاقات مختلف افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم😐  پس مهمترینشو میگم😊 4روز نبودم و دعوت شده بودم برای مسابقات فرهنگی (داستان نویسی) وقتی برگشتم مامان میگفت خیلی تکون نمیخوردی منم انقدر خسته بودم و حرف برای گفتن داشتم که خیلی بهت توجه نکردم و مشغول کارام شدم حدودا 2 ساعت بعد اومدم نشستم برای مامان داستانمو بخونم که هنوز 4تا خط نخونده بودم شروع کردی تکون خوردن مامان خندیدو گفت ببین نبودی چندروز توی خونه حالا اومدی صداتو داره تشخیص میده تکون میخوره😐 خلاصه برات بگم که چنددقیقه حرف نزدم و امتحان کردیم ... انگار واقعا صدای منو تشخیص میدادی و داشتی اعتراض میکردی که اهاییی چرا به من توجه نمیکنی ؟ شایدم دلت...
1 شهريور 1398
1